[1] Left Book Club [2] The Adelphi [3] دنیای قدیم در مقابل دنیای نو. دنیای قدیم به افریقا-اوراسیا می گفتند و دنیای نو به دنیای بعد از ارتباط با قاره امریکا. [4] شهری در ساحل جنوبی انگلستان [5] در انگلیسی قدیم عدم تلفظ H در ابتدای کلماتی چون Hospital رایج بود و برخی بر سر تلفظ یا عدم تلفظ این حرف در زمان جدید اختلاف داشتند. م. [6] Point Counter Point«آقای اورول لابد پدر خودش را درآورده تا رماننویس شود. فکر کنم سه یا چهار رمان از او خوانده باشم و تنها تأثیری که این کتابهای ملالآور بر من گذاشتند، این بود که فهمیدم خمیر او مایة رماننویسی ندارد». این جملة کیو. دی. لیویس در سال 1940 بود؛ زمانی که اورول سه رمان نوشته بود: روزهای برمه، پرچم طبقة متوسط را بالا نگه دار و دختر کشیش. شک دارم که با نگاهی به ادبیات دهة 1930، این رمانها میتوانستند جایگاهی بیش از پاوروقی برای خود دست و پا کنند. پس کِی و چطور این رماننویس متوسط بدل به نویسندهای با تأثیری چنین جهانی شد؟ تمام اینها 80 سال پیش شروع شدند، دقیقاً در هشتم ماه مارس، موقعی که کتاب به سوی اسکله ویگان منتشر شد.
در آن اوان، ویکتور گولنتس، ناشر و حامی عقاید دست چپی، تصمیم گرفته بود نویسندهای را برای مدتی به شمال انگلستان بفرستد. او میخواست برای انجمن تازهتأسیسش، کانون کتاب چپ[1]، روایتی از زندگی فقرا و بیکاران تهیه کند. پس، گولنتس اگر به دنبال یک همدل سوسیالیست و نویسندهای جوان و ناشناخته اما با پروندة پروپیمانی از فقرپژوهی میگشت، خب چه کسی بهتر از جورج اورول؟ چیزی که اورول را به ماجراجوییای فرستاد که زندگیاش را عوض کرد، نه رمانی کارگری، بلکه روایتی سرزنده و صریح از روزهای زندگی نویسنده در میان فقرای پاریس و لندن بود که در سال 1933 چاپ شد و بخشهایی از آن را هم مجله آدلفی[2]، صدای غیررسمی حزب کارگر مستقل، منتشر کرده بود. امروز، برای اکثر خیل عظیم هواداران او در خارج از بریتانیا، حاصل این مأموریت، یعنی به سوی اسکله ویگان، ناشناخته مانده و کمتر کسی خبر دارد که با نوشتن همین کتاب بود که نویسندة باهوش اما آشفتهحال آن بدل به جورج اورول، همان سوسیالیست متعهد شد. حرکت او به سمت سوسیالیسم و شهرت ادبی، ریشه در ویگان داشت. منظرهای که اورول از شمال انگلستان تصویر کرد، نشانگر تعفن صنعتی و یکجور زشتی نفسگیر بود. در نظر اورول، شفیلد «زشتترین شهر دنیای قدیم[3]» بود. او این ادعای عجیب را (حتماً هیچوقت به میدلزبورو نرفته بود!) با منظور خاصی به کار برده بود: میخواست مخاطبانِ عمدتاً طبقة متوسطی جنوبی را مجبور کند تا تصدیق کنند که این ویرانی صنعتی به لحاظ کیفی از شهرهای مرکزیای که احتمالاً آنها میشناختندشان، متفاوت است. او زندگی فقرای شمال را با ارایة آمار و ارقام از مسکن، بیکاری و فقر به تصویر کشید. اورول جامعهشناس آموزشدیدهای نبود، اما بررسیهایش، جمعآوری شواهدش و ارایة مجموعة متنوعی از واقعیتها، نمایانگر کوششی نادر بود برای روایتی همهپسند و عینی از زندگی فقیران به خوانندگانی که درمورد چنین مسائلی با فقر اطلاعات مواجه بودند.
اورول اسکله ویگان را با یک تردستی ادبی شروع میکند. اجازه میدهد مخاطبانش که اکثراً روشنفکران جنوبی هستند، باور کنند که با آنان همکاسه است. او مینویسد یک طرز فکر شمالی وجود دارد که «شما و من و هرکس دیگری در جنوب انگلستان» را پرافاده، منحط و تنبل میداند. از آن سو، شمالیجماعت خودش را پردل و جرأت، خونگرم و دموکراتمسلک میداند. اهالی یورکشایر پیش خودشان باور دارند که دیگران همه پست و زبوناند، چون متعلق به یک تبار بیفرهنگترند. به نظر فیلیپ تاینبی، اسکلة ویگان به گزارشی میماند که انسانشناسانی خوشفکر دربارة قبیلهای سرکوبشده در بورنئو نوشتهاند. اما خواننده نباید غمی به دل راه دهد، چون اورول «یکی از ماست»، پس بگذار با خیال راحت بخوانیم. خوانندگان بعداً خواهند فهمید که خود اورول هم، مثل بسیاری از انسانشناسان پیش از خودش، دیگر بومی شده بود.
اورول میگوید اما راستش حتی موقعی هم که این طرز فکر احمقانة برتریِ شمالیها را کنار بگذاریم، باز میبینیم که واقعاً تفاوتهایی میان جنوب و شمال هست. عمدتاً به دلایل آبوهوایی، طبقات ازهمگسیختة انگلی تمایل داشتهاند در جنوب سکنی بگیرند، به همین خاطر در اینکه شمالیها جنوب را برایتونی[4] وسیع میدانند که سکونتگاه مارمولکهای تنآسا است، رگههایی از حقیقت وجود دارد. بهعلاوه، بورژوا کردن طبقة کارگر شمال، با سرعت بسیار کمتری نسبت به جنوب پیش رفت. این یعنی گویشهای شمالی متنوعی به حیات خود ادامه دادند و لهجة فرهیختة یک فرد، بیش از اینکه او را بهعنوان عضوی از طبقة نسبتاً بالای آن منطقه جا بزند، بهعنوان یک تازهوارد میشناساند. این برای اورول یک امتیاز بود، چون به او اجازه میداد با مردم طبقة کارگر شمال تقریباً به شکلی برابر ارتباط برقرار کند. آنچه در این خرابآباد به دماغ او خورد، ورای برخی بوهای کمتر خوشایند، رایحة برابری بود. او نوشت: «در شهر لنکشایر – که جزو شهرهای تولیدکنندة پنبه بود – میشد که چندین ماه بگذرد اما یک بارهم لهجة فرهیختهای به گوشت نخورد، این درحالی بود که بهسختی می توانستی شهری را در جنوب انگلستان پیدا کنی که آجری را پرت کنی و به سر خواهرزاده یا برادرزادة (دختر) یک اسقف نخورد.» (این در اصل عبارتی وودهاوسی بود که اورول که از هواداران آن بود، مال خودش کرده و به نحوی تأثیرگذار به کار برده بود).
به نظر او خصیصة طبقة کارگر شمال نوعی احساس همنوعی برابریجویانه و کرامت مشترک بود؛ همان ارزشهایی که کلیسا آنها را پرورده بود و بازتاب ارزشهای سنتی مسیحی، یعنی نیکوکاری و عدالت بود. اورول انعکاس این ارزشها را بعداً در هنر سینمایی چارلی چاپلین و هنر تصویرگری دونالد مکگیل دید. در مقالهاش با عنوان «مردم انگلیس» نوشت موفقیت کمدی چاپلین ریشه در تواناییاش برای نشان دادن «ذات یکدست انسان معمولی» در کنار دریافت غریزیاش از کرامت و عدالت دارد. اورول میگوید پس جای تعحب ندارد که نازیها چاپلین را ممنوع کردند. دنیایی که مکگیل به تصویر میکشید نیز دنیای برابری و همدلی بود. کارتپستالها و حکمتهای پنهان در آنها، فقط درون زمینة نظامی از ارزشها معنا مییابد که فرض آن بر این است که مردم عادی میخواهند نجیبانه رفتار کنند و خوب باشند، هرچند شاید لزوماً همیشه هم چندان خوب نباشند.
اورول البته صرفاً نمیخواست این تصویر را نشان دهد که طبقة کارگر شمال میکوشد مصایب فقر را تحمل کند، آن هم از طریق نظام ارزشیای که برپایة برابریجویی و احساس کرامت مشترک است، بلکه چیزی بسیار جاهطلبانهتر و مجادلهانگیزتر در سر داشت: کاربست آگاهانة این ارزشها در حوزة عمومی با کمک تمام انسانهای درستاندیش، بهمثابه شکلی از سیاست. این نگرش برآمده از ایمانی سترگ بود، اما اورول شرمی به دل نداشت و نوشت: «در سراسر انگلستان، در تمام شهرهای صنعتی، هزاران نفر هست که نگرششان به زندگی، اگر فقط میتوانستند آن را نشان بدهند… آگاهی نسل ما را تغییر میداد». این بود سوسیالیسم دموکراتیک.
حال، سوسیالیسم دموکراتیک اورول چه بود؟ او یقین داشت که حفاظت از ساخت بنیادین فرهنگ طبقة کارگر (خانواده، میخانه، فوتبال، شرطبندی) هدف نخست بود. راستی هم ارزشهای آنها دیگر چطور میتوانست حفظ شود؟ علاوه بر آن، آرمانشهرباوری و هر شکلی از سوسیالیسم علمی یا ایدئولوژیک، بیمورد و زیانبار بود. «سوسیالیست طبقة کارگری، مثل کاتولیک طبقة کارگری، آموزه و دکترین حالیاش نیست و وقتی دهانش را باز میکند، بهسختی میتواند چیزی جز فحش بیرون بریزد، اما جوهرة اصلی را درون خودش دارد». سوسیالیسم دموکراتیک اورول – بیکموکاست همان چیزی که او «احساس کرامت مشترک» مینامد – را نه میتوان به گونهای از برنامة عمل تعبیر کرد و نه آن را درون یک ایدئولوژی نظاممند فرموله کرد، زیرا سوسیالیسم دموکراتیک او نشاندهندة راهورسم زندگی یک اجتماع بود. از بیخ اشتباه است که فکر کنیم وقتی اورول ایدئولوژی را رد میکند، به خاطر نافهمیاش یا فقدان آگاهی از مباحث ایدئولوژیکی است. زمانی یک متأله کاتولیک رومی به او نوشته بود در راه بسط نظریهای در باب سیاستِ «احساس کرامت مشترک» همگاماند. شواهدی حاکی از پاسخ اورول وجود ندارد. به نظر اورول، ایدئولوژیْ سوسیالیسم دموکراتیک را از طبقة کارگر میگرفت و به روشنفکران تحویل میداد.
سوسیالیسم دموکراتیک اورول، سوای نسخة روشنفکری سوسیالیسم بود. سوسیالیسم روشنفکری دستاویزی بود برای افراد زیرک تا آن را مثل چند دوز عصارة مالت، به اقشار پایین جامعه تزریق کنند. پس، نخستین مأموریت˚ اطمینان یافتن از این بود که سوسیالیسم دموکراتیک نه روشنفکرزده بلکه بدل به امری انسانی شود. «ما باید برای عدالت و آزادی مبارزه کنیم و سوسیالیسم آنگاه که مهملات از آن زدوده شود، درست به معنای عدالت و آزادی است». وضعیت طبقة متوسط «استثمارشده» بهبود خواهد یافت، زیرا آنان بهزودی درخواهند یافت که مبارزة واقعی نه میان آنانی که حرف اچِ (H) اول کلمات را تلفظ میکردند و آنانی که نمیکردند[5]، بلکه میان استثمارگران و استثمارشدگان است. در نیمة دوم کتاب اسکلة ویگان، اورول تحت لوای وکیلمدافع شیطان، حملة زیرکانه اما شدیدی به روشنفکران سوسیالیست دست چپی میکند. همه میدانند که او استالین و کمونیسم شوروی را میکوبد و آنها را بزرگترین تهدید برای همان اسطورة کرامت میداند که او از سوسیالیسم دموکراتیک مراد میکند، اما در سال 1937 روشنفکران بریتانیایی نیز همینقدر مورد غضب او بودند، از جمله قهرمانان دوران مدرسهاش، جورج برنارد شاو و اچ. جی. ولز و برخی از همکارانش در مجلة آدلفی و حتی بعضی از اعضای کانون کتاب چپ که قرار بود برایشان مطلب بنویسد. سوسیالیسم دموکراتیک نیاز به قهرمانی داشت که بتواند متعلقات ایدئولوژیکی را دور بریزد؛ متعلقاتی که به سوسیالیسم افزوده شده و قوة تمییز آن را از بین برده بود. سوسیالیسم اینک به جورج اورول احتیاج داشت.
در کتاب تأثیرگذار اسکلة ویگان، اورول گونهای متمایز از سوسیالیسم را بنا کرد – یا آنطور که خودش میگفت، بر آن نور افکند – که برآمده از کرامت مشترک زندگی طبقة کارگر بود. دیتریش بونهوفر، متأله آلمانی، نیز میگفت مسیحیت دارد از انتزاعیات دور میشود و میرود بهسوی «اخلاقی که کاملاً عینی است»؛ واسلاو هاول، نویسندة مخالف و رئیس جمهور منتخب چکسلواکی، نیز در 1978 مقالهای با عنوان «قدرت بیقدرتان» نوشت. او در این مقاله، «ایدئولوژی سوسیالیستی مسلط درحکم تفسیر ساختار قدرت از واقعیت» را رد کرد و درعوض به سود یک نظام «پساسیاسی» موضع گرفت که در آن مردان و زنان معمولی میتوانستند واقعاً در تصمیمگیری مشارکت کنند. در استدلال هاول دقتی هست که محدودیتهای اورول را آشکار میسازد، اما هر دو و نیز بونهوفر از یک پدیده حرف میزنند.
خب، آیا حق با آنان بود؟ جورج گیسینگ، نویسندة سوسیالیستی که اورول او را تحسین میکرد و فقیران را نیز بهتر از اورول میشناخت، طبقة کارگر را وحشیانی میدانست که به هیچ وجه نباید گذاشت به قدرت نزدیک شوند. حتی اورول نیز مواقعی که گاردش پایین بود، دست به عصا حرکت میکرد و هیچ جا، نه در اسکله ویگان و نه بعدها، روایتی بسنده از نحوة چیره شدن سوسیالیسم دموکراتیک بر نظام سیاسی کشور به دست نداد.
ویندام لوییس نوشت: «من روایت رومانتیک اورول از طبقة کارگر را توهینی به آنان میدانم، چون او واقعاً فکر میکند که آنان در یک مسیر اسرارآمیز قرار گرفتهاند… که اصلاً اینطور نیست.» از نظر او کل هدف اسکلة ویگان، یکجور دلسوزی احمقانه بود و محصول تصور اورول از کارگران قوی و ارزشهای قرن نوزدهمی، قرون وسطایی و صنفی. والتر گرینوود، که از روی تصویرپردازی خودش از زندگی طبقة کارگر شمال، عشق در ایام بیکاری با حق بیمه، فیلمی (ممنوع) ساخته شده بود، نوشت هرچند اسکلة ویگان از اول تا آخر نظرش را جلب کرده، اما برخی حرفهای اورول توی کتش نمیرود. یکی از مفسران اورول، ساموئل هاینس، نوشت ارزشهای طبقة کارگرِ اورول چیزی نیست جز یکجور «لیبرالیسم احساسی» پوچ؛ انگار اگر افراد بیشتری نجیب و موقر باشند، دنیا نجیب و موقر میشود. یک مفسر دیگر، جان نیوسینگر، استدلالی مخالف قبلی داشت: ستایش اورول از کارگران چیزی بسیار بیشتر از یک «طرز فکر عجیب شخصی» بود؛ این ستایش یک جهتگیری سیاسی جدی را بنا میگذاشت. از طرف دیگر، او در ادامه میگوید این موضوع با هدف اورول برای نشان دادن طبقة کارگر در جایگاه «قربانیانی نجیب» با ظرفیت محدود برای رهبری جور درمیآمد. اورول هیچجا توانایی کارگران برای انقلاب را تأیید نکرد. این داوریها درمورد او ارزشمندند، اما نظام ارزشیای که اورول در پی مفصلبندی آن بود، یعنی سوسیالیسم دموکراتیک، متعلق به طبقة کارگر صنعتی بود و نه یک صنف قرون وسطایی. بهعلاوه، شرط لازم این نظام، برابری اجتماعی و اقتصادی بود. گرچه میدانیم که اورول درمورد توانایی انقلابی طبقة کارگر حرفی برای گفتن نداشت و درواقع محتاطانه از رهبران سیاسی طبقة کارگر دوری میکرد، منتها تا پایان عمرش به این عقیده وفادار ماند که اگر امیدی هم وجود داشت، به کارگران بود.
بااینحال، ایرادهای دیگری هم هستند. یکی از کمونیستهای طبقة کارگر در رمان کنترپوآن بیپایان[6] آلدوس هاکسلی میگوید: «وقتی با کمتر از 4 پوند در هفته زندگی میکنی، به بنبست خوردهای و مجبوری مثل یک مسیحی رفتار کنی و همسایهات را دوست بداری»؛ که یعنی سوسیالیسم دموکراتیک اورول چیزی جز پاسخی به فقر نیست، پاسخی برآمده از اقتضای شرایط. از این گذشته، واکنش اورول به خونگرمی خانوادهها و اجتماعات طبقة کارگر، دستکم به یک اندازه برآمده از احساس و تفکر بود. به یاد بیاوریم آن موقعیتی را که در نخستین اثر بلندش، آسوپاس در پاریس و لندن (1933)، به تصویر میکشد و در آن به یک میوهفروش دورهگرد کمک میکند تا میوة زمینافتاده را روی چرخدستیاش برگرداند. طرف میگوید «متشکرم رفیق»، و حال او دگرگون میشود. هیچ کس تا قبل از این رفیق صدایش نزده بود. طبق تجربة او، مردم طبقة اجتماعیاش رفیق یا همسایه نداشتند.
سوسیالیسم دموکراتیک اورول قرار بود عصارة این روح باشد و در نهایت، زمانی که در هزار و نهصد و هشتاد و چهار (1984)، ذهن وینستون اسمیت زیر شکنجه در حال فروپاشیدن است، به همین روح است که چنگ میزند: «آن چیزی که اهمیت داشت روابط فردی بود… کارگران…به یک حزب یا کشور یا اندیشه وفادار نبودند، آنها به یکدیگر وفادار بودند». او فریاد زد: «کارگران آدماند». همین وابستگی احساسی نگاه او را جانبدارانه میکرد. در توصیف شمال در 1937، چارهای نداشت جز اینکه آنچه را میخواست ببیند و آنچه را نمیخواست نادیده بگیرد (مثلاً نابرابری جنسی و خشونت خانگیای که دی. ایچ. لارنس درمورد آن در پسران و عاشقان نوشت). همچنین باید فقط آنچه را میخواست دیگران بخوانند، مینوشت. شاید گفتن اینکه «قلم او همچون قاب یک دریچه است» که میتوان بیرون را از آن دید، همیشه درست نبود.
از این گذشته، اگر اورول اسکلة ویگان را برای باز کردن چشم ما به مشقتهای زندگی طبقة کارگر مینوشت و کارگران را به عمل سیاسی ترغیب میکرد تا دردهایشان را تسکین دهد، چه میشد؟ آیا ارزشهایی که سوسیالیسم دموکراتیک را تقویت میکردند، به بقای خود ادامه میدادند؟ وضعیت رفاهی که پس از 1945 به وجود آمد، هرچه بیشتر بدل به «همسایة خوبی» برای همة شهروندان شد و بدینترتیب غیرمستقیماً به فروپاشی ارزشهایی که اورول پرورده بود، کمک کرد. برخی تحقیقات درمورد شهرهای آلایندة جدید، که بیشتر طبقة کارگر صنعتی در آنها سکنی داده شدند، مثل تحقیق مایکل کالینز دربارة فرهنگ طبقة کارگر در جنوب لندن، نشان میدهند که خصوصیات قدیمی نزدیکی و همدلی که مشخصة این اجتماعات بود، تقریباً از هم پاشیده بود. بهعلاوه، سقوط جایگاه صنعتی بریتانیا یا حتی نابودی محلکارهای قدیمی که ارزشهای اورول – سوسیالیسم دموکراتیک – در آنها شکوفا میشدند (کارخانهها، کارگاهها، باراندازها، کارخانههای کشتیسازی و بندرهای ماهیگیری)، باعث فروپاشی این ارزشها شدند. فیلم The Full Monty نشان میدهد که در دهة 1990 طبقة کارگر صنعتی، واپسین تهماندة امید اورولی، بهطرز مرگباری تحت تأثیرات نئولیبرالیسم و جهانی شدن تضعیف میشود؛ در این فیلم نمایندگان آن لخت روی صحنه حاضر میشوند و با یک آهنگ صحنه را ترک میکنند. تصور تصویری ویرانگرتر از این برای نشان دادن فروپاشی نابترین گونة سوسیالیسم دموکراتیک طبقة کارگر دشوار است.
اما واقعیت اصلی درمورد سوسیالیسم دموکراتیک اورول، بدون تردید این است که او به آن باور داشت و سوسیالیسم دموکراتیک به او احساس داشتن یک مأموریت میداد؛ مأموریتی که وقتی به این باور رسید که در جنگ داخلی بارسلونا عملاً پیش چشمش است، حاضر بود به خاطر آن زندگیاش را هم فدا کند. این باور، بیشتر دستاوردهای ادبیاش، از جمله دو اثر مشهورش، را شکل داد و غنا بخشید.
سبک نوشتاری اورول در اسکلة ویگان، تسلطی را نشان میدهد که با تعهد سیاسی تازهیافتهاش شعلهور میشود: حالا او میدانست راهش به کدام سو است. چنانکه ریچارد ریس در آن زمان گفت، طوری بود که انگار آتش سوزان به یکباره زبانه کشیده بود. توصیف مشهور کتاب مربوط به زن جوانی است که تلاش میکند جوی آب مسدود را باز کند. ما وقتی اورول در قطار روی صندلیاش نشسته و دارد از دور همهجا را نگاه میکند، همراهش هستیم. از زندگی زن و شرایطی که او را تحت فشار قرار داده، خبر داریم و ورای تمام اینها، میدانیم که وقتی آن زن قطار را میبیند که به سوی دنیای دیگری میرود، میداند تا ابدالآباد در جایی حقیقتاً وحشتناک زندانی شده و زندانی هم خواهد ماند. اورول در پایان میگوید فکر نکنید این شرایط برای طبقة کارگر چیز غریبی است: آن زن خیلی خوب میدانست که چه بر سر زندگیاش میآید. نیوسینگر این صحنه را «یکی از جاندارترین تصاویر از بیعدالتی اجتماعی در زبان انگلیسی» نامید.
اورول در اسکلة ویگان، گونة متفاوت و جدیدی از سوسیالیسم را ارائه کرد که منبع الهامش نه ایدئولوژی بلکه ارزشهای برآمده از مردم معمولی طبقة کارگر بود. این سوسیالیسم دموکراتیک آگاهانه بر پایة یک اسطوره بنا میشد و در دلش این جملة ساده نقش میبست که در تمام زندگی اورول با او بود: «هر امیدی به آینده با کارگران معنی مییابد». سوسیالیسم دموکراتیک او خواه دارای انسجام و چارچوب فکری باشد یا نباشد، و خواه ربطی به دنیای مدرن داشته یا نداشته باشد، نیرویی بود که نوشتههای اورول را به وجود آورد و توجهات را به سویش جلب کرد، و این نوشتهها نیز به نوبة خود به شکلگیری جهان پس از جنگ کمک کردند.
اقامت کوتاه اورول در ویگان، ثابت کرد که نقطة عطفی در زندگی و آثارش بود. ویگان این مأموریت را به دوش او گذاشت که سوسیالیسم دموکراتیک را در مقابل تمام بیعدالتیها پیروز کند، و این نیز در جای خود، برای او نیرو، نشاط، قدرت و تفکری بینظیر به ارمغان آورد و نیروی تخیلی را برانگیخت که شاید بدلش کرد به تأثیرگذارترین مبارز جنگ سرد. برای مردی که خمیرش مایة رماننویسی نداشت، دستاورد بدی هم نبود.
فایل پیدیاف:جورج اورول چگونه سری میان سرها درآورد